من از قسمت کارگری زندگیم دوباره برگشتم به قسمت هنری فرهنگی. بعد از سه ماه اینترنت رو با مطلب جدید منور می‌کنم.cool
در حجره‌ی خویش نشسته بودم که ناگهان دختری به غایت زیبا وارد حجره شد. در حال خوردن شکلات بودم که دختر گفت: سلام من پرنسس سیتا هستم. 
با شنیدن این حرف شکلات رفت درون گلویم گیر کرد، از آن گیرهای اساسی. آنچنان به سرفه افتادم که قلبم بلند بلند داد زد: دریچه آئورت رو بیشتر باز کنید بی شعورا. پرده‌ها را بکشید یک مقدار هوا بیاید. مری جان دخترم چرا نشسته‌ای. این بدبخت پرنسس ندیده است. تو این بار هم بزرگواری کن شکلات را بفرست پایین، ما خودمان یک خاکی توی سرمان می‌کنیم.laugh
پرنسس دستش را بلند کرد که به پشت من بزند. بلند و با جیغ داد زدم: نـــــــــــه. نه‌ای کش‌دار
 و همین نه، شکلات را پایین داد. و ِ وَ مَنْ یَتَّقِ‏ اللَّهَ‏ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً (طلاق2) یعنی همین. تقوای پیشه کردم راه خروج شکلات پیدا شد.angel
پرنسس ترسید و عقب و رفت. بلافاصله گفتم: چیزی نبود. امرتان را بفرمایید. 
پرنسس: من شنیده‌ام شما شنگول‌العلما هستید. حجره‌ی شما را به زحمت پیدا کردم. آمده‌ام تا از شما سوالی بنمایم؟
من: بفرمایید بنشینید. و سوال خود مطرح کنید. روی صندلی نشست و گفت: راستش من همه‌اش دچار اضطراب می‌شوم. اگر فلان کار را بکنم، نکند بد شود. اگر خواهرم فلان حرف را بزند نکند سر ارث با هم دعوایشان شود و کسی طوریش شود. بچه‌ام که مدرسه می‌رود نکند در راه برای او اتفاقی بیفتد. من با این افکار چه کنم؟

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها